کد خبر: 26802
تعداد نظرات: 0 نظر
تاریخ انتشار: - آوریل 28, 2018
جبران خلیل جبران؛دوچشم لازم نیست يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد و خود را در برابر امير به خاک انداخت و همه ي مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم خالي اش خون مي ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟»... مطالعه بیشتر »

جبران خلیل جبران؛دوچشم لازم نیست

يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد و خود را در برابر امير به خاک انداخت و همه ي مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم خالي اش خون مي ريزد.

امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشه ي من دزدي ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که از پنجره بالا مي رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم.

در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.»
آنگاه امير ماموری در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.

بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه اي را که مي بافم ببينم. ولي من همسايه اي دارم که پينه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسبِ او هردو چشم لازم نيست.»

امير ماموری در پي پينه دوز فرستاد. پينه دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند.
و عدالت اجرا شد…!

برگرفته از داستان: عدالت کور

✍️ جبران خلیل جبران

ارسال به تلگرام
برچسب ها:
ارسال به دوستان
انتشار یافته: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

پربازدید ها
چندرسانه ای